Tuesday, March 15, 2011

زمين ايمان آورد و جهان سبز شد


زمين سردش بود، زيرا ايمانش را از دست داده بود ؛ نه دانه اي
از دلش سر در ميآورد و نه پرنده هاي روي شانه هايش آواز
ميخواند. قلبش از نااميدي يخ زده بود و دستهايش در انجماد
ترديد مانده بود.
خدا به زمين گفت: عزيزم ايمان بياور تا دوباره
گرم شوي. اما زمين شک کرده بود، به آفتاب شک کرده بود، به
درخت شک کرده بود، به پرنده شک کرده بود.

خدا گفت: به ياد
ميآوري ايمان سال پيشت چگونه به پختگي رسيد؟ تو داغ و پر  
شور بودي و تابستان شد، و شور و شوقت به بار نشست و کم کم
از آن شوق و بلوغ به معرفت رسيدي، نام آن معرفت را پاييز
گذاشتيم. اما... من به تو گفتم که از پس هر معرفتي، معرفت ديگري است، و پرسيدمت که آيا ميخواهي تا ابد به اين معرفت بسنده
کني؟ تو اما بي قرار معرفتي ديگر بودي. و آنگاه به يادت آوردم که
هر معرفت ديگر در پي هزار رنج ديگر است. و تو براي معرفتي نو
به ايماني نو محتاجي. اما ميان معرفت نو و ايمان نو، فاصلهاي تلخ
و سرد است که نامش زمستان است. فاصلهاي که در آن بايد خلوت
و تأمل و تدبير را به تجربه بنشيني، صبوري و سکوت و سنگيني
را.
و تو پذيرفتي. اما حال وقت آن است که از زمستان خود به درآيي و دوباره ايمان بياوري و آنچه را از زمستان آموختي در ايمان
تازهات به کار بري. زيرا که ماندن در اين سکوت و سنگيني رسم
ايمان نيست، ايمان شکفتگي و شور و شادماني است. ايمان زندگي
است پس ايمان بياور، اي زمين عزيز! و زمين ايمان آورد و جهان
گرم شد. زمين ايمان آورد و جهان سبز شد. زمين ايمان آورد و
جهان به شور و شکفتگي و شادماني رسيد.
از سر خط نام ايمان تازه زمين، بهار بود.
عرفان نظرآهاري

Sunday, January 16, 2011

لازم است گاهی


لازم است گاهی از رختخواب بیرون بیایی و به عشقت نگاه کنی و فکر کنی که باز هم می‌توانی با عشق به آن رختخواب برگردی یا نه؟

لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم می‌خواهی به آن خانه برگردی یا نه؟

لازم است گاهی از مسجد، کلیسا، خدا بیرون بیایی و ببینی هنوز اعتقادی داری یا نه؟

لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی، فکر کنی که چه‌قدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است؟

لازم است گاهی در تربیت کودکی سهیم باشی، ببینی به آینده‌ی انسان امیدواری یا نه؟

لازم است گاهی درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه؟

لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی، گوگل و ایمیل و فلان را بی‌خیال شی، با خانواده ات تلویزیون تماشا کنی، یا پای درد دل رفیقت بنشینی ببینی زندگیت فقط همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه؟

لازم است گاهی تمام حقوقت را بدهی به یک بدبخت ببینی می‌میری یا نه؟

لازم است گاهی عیسی باشی، ایوب باشی، انسان باشی ببینی می‌شود یا نه؟